میام سر کلاس و میشینم پشت میز مربی ............
روبروی 17 نفر که قراره 3ماه و نیم کارآموزای این دوره باشن و 3 ماه و نیم هر روز همدیگه رو ببینیم .
یه سلام و احوال پرسی و بیان اصول و قوانین کلاس ....
بعد اینکه حرفام تموم شد فرم مشخصات رو میدم دست نفر اول تا دست به دست بچرخه و پر بشه .
و
طبق عادت همیشگی ..... تکیه میدم به پشتی صندلی و شروع میکنم خیالبافی و قضاوت درباره کارآموزا.
کلاس من 4 تا ردیف داره که تو هر ردیف 3 تا میزکامپیوتر هست .
پشت بعضی میزا یه صندلی و پشت بعضیا هم دو تا صندلی هست .
.
.
ازنفر اول ردیف اول شروع میکنم ..... به نظر دانشجو میاد ... حدود 22 سال . حلقه دستش نیست ... آدم مهربونیه همش خنده رولبشه ..... احتمالا دختر بزرگه یه خانواده 4 نفرس .... یه برادر کوچکتر از خودش داره ... ازین خانواده آروما . باباش کارمند .مامانشم خانه دار .... ازین آدما که همیشه همه چیزشون رو روال بوده ..... از آرامشش معلومه .
.
.
برعکس اون پشت سریش ...
یه خانوم حدودا 30 ساله . یه کم سبزه رو . ناراحت و خابالو . این از چهرش معلومه که بچه کوچیک داره . صبح بیدار شده و بچه رو گذاشته خونه مامانش و با عجله اومده سر کلاس . چهرش کاملا عین ماماناست . یه جوری ته صورتش مهربونی و دلسوزی مادرانه داره .
.
.
بعدی و بعدی و بعدی .....
از ردیف وسط یه دختره زل زده به من ..... اونم حتما داره واسه من قصه می بافه .
.
.
یه سرگرمی محشر دیگه هم حدس زدن ماه تولد کارآموزا از روی بررسی رفتارشونه که اینم خیلی کیف میده وقتی میبینم حدسم درست دراومده.
.
.
بعد از 10 سال تدریس تو جاهای مختلف و برای آدمای مختلف .... خانم و آقا ... کوچیک و بزرگ .... دانش آموز و کارمند ...... باید بگم که تو روانشناسی چهره استاد شدم .
.
.
.
جلسه اول هر دوره خیلی خوبه ... یه جور آزمونه.
انگار یه برگه پاسخنامه بدن دست آدم و جواب یه سری سوالو بنویسی .
بعد تو مدت 3 ماه هی جوابای درست رو بفهمی و آخر دوره به خودت نمره بدی .
زن نگاهش میکنه .....
زل میزنه به چشماش.....
فکر میکنه :
کاش گاهی بین این همه شلوغی و درگیری اعصاب خوردی و گرفتاری و خستگی .................
از بین اینهمه کیف و کیسه خرید و ........
یه لحظه ای دستمو بگیره تا همه خستگیا و درگیریا و نگرانیا ..... سر بخوره و بره و فراموش بشه .... شاید فقط یرای چند ثانیه ........... همون چند ثانیه ای که دستمو گرفته .
شاید گرفتن دست گرمش تو این هوای سرد کمتر کنه این غریبگی بینمون رو .
.
.
.
مرد داره نگاه میکنه ........... مستقیم توی چشمای زن .
زل زده و پلک نمیزنه ...
ماتش برده ..............
تمام حواسش اینجاست ..........
حق داره ......
رادیوی مغازه داره خبر مهمی پخش میکنه .
دراز کشیدم کنار بخاری خونه مامان اینا.
هانا خوابه .
چشمامو بستم و تو یه حالت شیرین بین خواب و بیداری دارم سعی میکنم فکر نکنم تا خوابم بره .
نمیدونم خوابم یا بیدار ............ یه بویی میپیچه تو دماغم و سر تا پامو پر میکنه از حس آرامش . نفس عمیق میکشم و مست میشم ...................
بیدار میشم ... شاید 10 دقیقه خواب بودم. خوشبختانه هانا هنوز خوابه ..............
هنوز بو میاد و من هنوز دارم کیف میکنم .
.
.
صدای بابا میاد ....
.
.
بابا از مغازه برگشته ............... آها ................... بوی بابا بود .............. ترکیبی از بوی ادکلن دریک که همیشه میزنه و بوی سیگارش.
یه هفتس ندیدمش ....... بغلش میکنم محکمتر از همیشه ..........................
.
.
چقدر بوی سیگارتو دوست دارم بابا . عین معتادی که بعد از چند روز به موادش رسیده ..... هی فضای خونه رو بو میکشم و تمام تنم پر از آرامش میشه.
از اون روزها خیلی میگذره ....................
از روزهای شیرین و سخت و دلچسب و پراز دلهره قبل از ازدواج .
از روزهای عجیب غریب آشنایی که به نظرم به کل زندگی میارزه .
روزهایی که صبح تا شب و شب تا صبحت یه رنگ و بوی دیگه داره و دیدن یه خط نوشته و یه پیامک و حتی یه تک زنگ از طرف اون ....... یه شوقی تو دل آدم میاره که شاید بهترین هدیه ها و سورپرایز ها دیگه هیچوقت تو زندگی این حس رو بهت نده.
.
.
ازاون روزا خیلی میگذره .....................
روزایی که انقدر معتاد گرفتن دست یه نفر بشی که اگه دستشو نگیری انگار توان راه رفتن نداری تو خیابون .
روزایی که هر چی از لحظه دیدنش و شنیدن صداش بیشتر میگذره خمیده تر و ساکت تر و کسل تر میشی .
.
.
از اون روزا خیلی میگذره ..................
و این جریان زندگی مثل یه رود ازخیلی پستی و بلندیا گذشته ............ از خیلی دره ها و کوه ها رد شده ...... تو تابستونای گرم جوشیده و تو روزای سرد زمستون یخ بسته ......
خیلی روزهای هیجان انگیز و کسل کننده رو گذرونده .......
.
.
از اون روزا خیلی گذشته ..............
ولی امروز بعد از گذشت خیلی سال شاید 6 سال ................ شاید 12 سال
هنوز دلم برای دستات تنگه .
هنوز مستقیم نگاه کردن تو چشمات برام سخته .
هنوز هرچی از لحظه خداحافظی صبح میگذره تا عصر که دوباره ببینمت ... هی خمیده تر و کسل تر وداغون ترمیشم .
هنوز خیلی چیزا همون جوریه و خیلی چیزا بهتر از قبله .
اگه اون روزا دلم میخواست کنارم باشی ................... امروز به بودنت اعتیاد پیدا کردم ............. و ترک این اعتیاد از من یه دیوونه میسازه.
.
.
.
دلم برای دستات تنگه ................. خیلی تنگ .
26 امت مبارک عمو جون
ساعت 11 که میشه میخوام بال در بیارم .......
از اینکه این کلاس تموم میشه و کلاس بعدی شروع میشه .
این دوره 2 تا کلاس دارم . یه گروه 20 تا بچه مدرسه ای کلاس سوم هنرستان رشته معماری که برای واحد کارآموزیشون باید تو مرکز ما کلاس بگذرونن و گروه بعد 17 نفر افاغنه هستن که از طرف سازمان ملل هزینه های کلاسشون پرداخت شده و یه دوره 150 ساعته تو مرکز ما دارن .
.
هر چقدر اولیا شر و اذیت کن و لجباز هستن .... گروه دوم آروم و مظلوم و خانومن.
هر چقدر اولیا قدر نشناس و وقت هدر بده هستن ....گروه دوم واسه هر کلمه ای که یاد میگیرن با قدر دانی نگاهت میکنن.
هر چقدر اولیا فقط میخوان وقتشونو هدر بدن و حرف بزنن و مسخره بازی دربیارن .... گروه دوم فقط میخوان یاد بگیرن و یاد بگیرن و یاد بگیرن.
.
اولیا با استعدادترن ............. شیکترن ..... خوشگل ترن ..... ولی دومیا پشتکار دارن ..... هدف دارن ..... ادب دارن.
شاگردای گروه اول رو دوست ندارم ... واقعا دوستشون ندارم .
ولی شاگردای گروه دوم رو دوست دارم ..... واقعا دوستشون دارم .