فیلم های سال 92..............!

دکمه های آستین کت جدیدم رو دوختم ....... 

گل سینه مانتو رو هم درست کردم . ناخن ها و موهام هم ردیفن برای فردا.  

پیراهن نخودی رنگ هانای عزیزم هم اتو شده . لباس های کوروش هم روی بند رخت آویزون شد. 

دیگه باید بخوابم ..... هانا سرما خورده . هر سه تامون سرماخوردیم . هانا سرشب کلی اذیت کرد و به زور خوابید. 

باید بخوابم چون حتما صبح زود بیدارم میکنه ...... ولی من خوابم نمیبره . 

اومدم تو اتاق .... کامپیوتر و روشن کردم ... دوربین فیلم برداری رو وصل کردم به کامپیوتر .... یه پوشه تو درایو دی ساختم به اسم " فیلم های سال 92 " و فیلم های دوربین رو کپی کردم تو کامپیوتر. 

همینطور که فیلم ها کپی میشدن من باز شون میکردم و میدیدم . 

اولا فیلمایی بود که وقتی تازه دوربین گرفته بودیم واسه تست دوربین گرفته شده بودن ...... یکی شون تو خونه آقا جون بود .... اون موقع ها من بی معرفت بیشتر بهش سر میزدم ....  

بعدش یه فیلم بود که من توش باردار بودم و تپلی ....... عید بود .... مهمون داشتیم .  

فیلم بعدی از حیاط خونه مامان اینا بود ...... وقتی برا هانا گوسفند قربونی کردن .... هانا تو بغل من بود .

 بعدیش از هانا بود .... اول نشناختمش .... دراز کشیده بود روی زمین و بی اختیار دستای مشت کردشو تو هوا تکون میداد 

وایییی چقدر کوچولو بوده .....  

بعدیش بازم هانا بود رو تخت ما خوابیده بود ..... مجید خونمون بود و داشت از خواب بیدار شدنشو تماشا میکرد .....  

بعدیش تو شمال بود .... هانا یه ماهش بود .... سه تایی تو بالکن ویلا بودیم .... هانا زیر پشه بند خوابیده بود و ماداشتیم با شلنگ  آب همدیگه رو خیس میکردی ..... کوروش دوربین رو روشن گذاشته بود .... 

آخیییی همون روز بود که خبر فوت رسول رو شنیدیم.....

چند تا بعدش وقتی بود که هانا برای اولین بار چرخید و من با چه ذوقی داشتم تشویقش میکردم . 

چند تا بعدش یه فیلم از شب یلدا بود. 

و و و و و  

به نظرم بدترین کاری که آدم تو آخرین شب یه سال میتونه بکنه وقتی بیخوابی به سرش زده همینه که بشینه و فیلم های اون سال رو نگاه کنه . 

انصافا 92 برای ما سال بدی نبود  

 

 

شب آخر سال مثل روز تولد آدم میمونه ...... پره از حسای عجیب غریب ......

روز مرگی دوست داشتنی ..........!

گوشه سالن خوابیدی ............. زیر  لحاف سفید و صورتی .............. یه پات از گوشه لحاف اومده بیرون و گاهی انگشتاتو تکون میدی .   

.

.

 

قبل خواب داشتی با الاغ کوچولوت بازی میکردی و الان بندش مونده زیر دستت .   

.

.  

 موهات یه کم ژولیده شده .... امروز باید بری حموم .   

.

 

.

امروز ۲۱۲ روز شده که تو اومدی توی خونه ما ................ و توی این ۲۱۲ روز همین چیزای به نظر خیلی معمولی برای من جالبترین و بانمک ترین و قشنگترین اتفاقای توی دنیاست .............. 

داری 7 ماهه میشی وروجک.

و تو انقدر دیوانه باشی که همه با تعجب نگات کنن ..............!

و انقدر دیوانه باشی که ..................... 

انقدر دیوانه باشی که موقع حاضر شدن برای مهمونی واسه خراب شدن سایه چشم راستت 10 دقیقه گریه کنی..... 

و تو مهمونی بخاطر نق نق های هانا لج کنی و شام نخوری .................... 

و نصفه شب دلت انار دون کرده بخواد با گلپر ...... 

وساعت 4 صبح گوشه آشپز خونه بشینی و آب انار درست کنی ............ 

وانقدر دیوانه باشی انقدر دیوانه باشی که خودت از کارات تعجب کنی ... 

. ساعت 5صبح بفهمی که دلت گریه میخواسته ....... دلت یه دیوانه میخواسته عین خودت .... که شب تو راه برگشتن از مهمونی ..... که بارون میومد ...... هانا رو از بغلت بگیره ..... و تو بری تو تاریکی ....زیر بارون تو کوچه راه بری و حرف بزنی و حرف بزنی و حرف بزنی و گریه کنی ..................... 

و انقدر دیوانه باشی که حس کنی تنهایی ....... حس کنی دلت یه دیوونه میخواد مثل خودت ...... یه آدم ضعیف مسخره که شب تو مهمونی از گمشدن سوییچ ماشین خوشحال بشه چون یه بهونه است واسه اینکه بره تو کوچه و زیر بارون مثلا دنبال سویییچ بگرده .... 

و تو تاریکی کوچه دلت بخواد یکی دست بذاره رو شونتو بگه ........ لعنت به این رفتن های یکی یکی یکی یکی ...... 

لعنت به این شبای دلتنگی ............ 

لعنت به این دنیای خنده دار ..... گریه دار ..... آشغالی.

5 ماه.................!

امروز  5 ماهه شدی مامانی ..................


.

.

شکوفه های کوچولوی یخی................!

با صدای کورش از خواب بیدار میشم ..............!

یه لحظه میای اینجا؟

از روی تخت بلد میشم و میرم تو سالن . .....

گلو درد دارم ..... انگار سرما خوردم.

کورش ایستاده کنار پنجره ... میرم کنارش .

میگه : ببین ...

با ناباوری تمام میبینم که داره برف میاد .

ذوق میکنم . خیلی زیاد .

به کورش میگم خوش به حالت داری میری بیرون......

میخنده....!

صدای بسته شدن در که میاد میرم یه قرص سرما خوردگی و یه لیمو شیرین میخورم و برمی گردم تو اتاق خواب....

تو تاریکی اتاق برق چشمای تورو میبینم.

دراز میکشم کنارت..

بیدار شدی مامانی؟

زل زدی تو چشمام.

بغلت میکنم و لحاف رو میکشم رو دو تاییمون.

داره برف میاداا .... اصلا تو میدونی برف چیه مامانی؟

همینجوری نگاه میکنی

خدا وقتی خیلی خیلی آدما رو دوست داره براشون از آسمون شوکوفه های کوچولوی یخی میفرسته .

به اونا میگن برف.

برف رودوست داشته باش مامان . هر بار که برف میاد حتما خدا رو شکر کن .

چشمات داره بسته میشه .

من هم گیج خوابم .................

چشمامو میبندم و به این فکر میکنم که خوش به حال خودم که نرفتم بیرون......